مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

لواشکی...

یا عزیز... بندِ دلم...آن روز صدایم کردی... _ رَفیـــــــق بیا کارت دارم ، رفیق جون بیا اینجا..هی رفیق! باز این دل را به دلت بند زدی...این رفیق گفتن هایِ بجا و مطمئنت حسی خوب برایم دارد...اینکه می دانی _خوب رفیق یعنی دوستم دیگه ؛ تو دوستمی دیگه یعنی رفیقمی مامان رفیق! این روزها روشهای دیگر دلبری را نیز امتحان می کنی... _مامان گوشتُ بیار می خوام لواشکی بهت یه چیزی بگم ...گوشم را می آورم نزدیکِ نزدیکِ دهانت...صدایت آرام می شود و نفس گرمت به گوشم می خورد...می گویی : وایسا فک کنم چی میخوام بگم! فکر میکنی و آرام و لواشکی می گویی : بعدش بریم بستنی بخوریم رفیق. قانعم می کنی آن هم به رسمِ خودت..._ آه ببین اینم از این!  نا...
28 خرداد 1393

عصر و پارک و دنیا...

سبحـــــــــان المبین... نفسم... پارسال همین موقع ها که باهم می رفتیم پارک...همان پارکِ سنگی و کوچکِ انتهایِ کوچه ی روبرویمان را می گویم...صبح ها می بردمت....چون عصرها شلوغ بود و تو هنوز کوچک بودی...نوپا بودی...ترسِ هُل دادن و حقت را پایمال کردن و بدو بدو های بچه های بزرگتر، دلم را می لرزاند... امسال بزرگ شده ای...کودک شده ای...فهیم و شیرین....فکر میکنم اصولِ اولیه را خوب آموختی...از من...از دنیا...از ما...مایی که همه دخیل بودند....و منی که جاده ی ذهنی ات را فقط هموار میکردم..مسیر را نشانت می دادم تا خودت چند و چون را امتحان کنی.. باز برنامه ی پارسالمان تکرار شد..با هم می رویم پارک....این پارکِ پله ای کمی فرق دارد...بزرگ تر است و...
17 خرداد 1393

شعرِ من

یا ماشاالله گلِ قشنگم...شعرِ دومت رو هم گفتی...اینبار برای من! یه ماه دارم خوشگله میخنده توی جاده یه ماه دارم نازونی مثلِ مامان نازونی ممنون بی تکرارِ دنیای من...ممنون از این همه عشق! نمی دانم چه بگویم...اشک هایم گواه بود؟؟ خـــــدایا فکرش را هم نمی کردم این روزها را توی تقویمِ زندگی ام ثبت کنم..روزی که پسرم برای من شعر بگوید! هر روز و هروقت به من بگوید دوستت دارم زیاد! و بوسه هایش را سخاوتمندانه تقدیمم کند... خدایا شکرت..خدایا نگهدارش باش....الحمدلله. ...
16 خرداد 1393

خوابِ نیمروز

یا لطیف.. عشقِ کوچولوی من مدتی است خوابِ نیمروزی ات را حذف کرده ای و بجایش شبها زودتر می خوابی..و این زود خوابیدن یعنی فرصتی برای من بودنم! هر روز تایمِ خواب نیمروزی ات که می رسد کِسِل می شوی... برایت شرایط را آرام می کنم تا دراز بکشی و بدنت کمی آرامش داشته باشد...کارتون می بینی ، بازی نشستنی انجام می دهیم ، کتاب می خوانیم... رَد شدنِ تایمِ خوابت برابر است با مضاعف شدنِ انرژیت... و باز برنامه داریم هر روز... پارک ،پیاده روی ، خرید با سه چرخه...کلی خوش می گذرد... این وسط گاهی من کم می آورم عزیزکم.... زودتر بیدار شدن و دیرتر خوابیدن و هم پا و همبازی بودن با تو ، دلیل می شود... چندباری امتحانی بود...نیم ساعت خودم را به خ...
14 خرداد 1393

جوجه فسقلی...

یا عزیز... رفتیم امامزاده صالحِ مهربان...با اعضایِ خانه ی امیدمان... سوارِ اتوبوس شدیم و ایستگاهِ آخر پیاده شدیم... امامزاده صالح همیشه دوست داشتنی به رسم همیشه پذیرایی کرد... نون پنیر سبزی و خرما...آجیل مشکل گشا.... تو و شهاب حسابی توی حیاطش آب بازی کردید...و از بازارِ خوش رنگ و لعابش تمـــامِ نوبرانه ها را تست کردید... عصرانه خوردیم..از همان غذای خانگیِ خوش طعمش.. رسیدیم به جوجه! شهاب که در این زمینه حقِ آب و گل دارد...توئه تازه کار با تعجب جوجه های محلی را وارسی میکردی..وقتی پسرک فروشنده جوجه ی قهوه ای مشکیی که دایی برایت انتخاب کرده بود را توی جعبه ی کفش گذاشت و دستت داد، هیجان زده شدی! بلند بلند می خندیدی..از مام...
13 خرداد 1393

آن بالا...

یا عزیز... جمعه عصر...برای اولین بار با تو رفتیم دربند! سه تایی...بی تصمیمِ قبلی...تله سی یژ! هیجان انگیز بود...تو را به بابایی سپردم...و کنارتان نشستم...رفتیم بالا...توی دل آسمان سه تایی...نیمه ی راه گفتی بسه مامان پیاده شیم! گفتم ترسیدی؟ گفتی آره...گفتم منم یکم ترسیدم..ولی چون تو و بابا کنارم هستید بهترم....تازه وقتی از این بالا به پایین نگاه میکنم خوشم میاد ببین همه چیز کوچیک شده...ماشینا مثل اسباب بازی شدن...الان می رسیم عزیزم! درک احساس کردم...فکر نمیکردم بترسی...وانمود کردم که درکت کردم! و تو به راحتی آرام شدی جانکم... وقتِ برگشت...نمی دانم چه شد...یک آن بابایی پیشنهاد داد که ..من و مبین میریم تو بعدش بیا که هم عکس بگ...
7 خرداد 1393

دایی داداش...

سبحان المبین.. شهابِ زندگیمان هشت سالش را تمـــام کرد و ما همه شاکر...برای وجودش...برای شادیی که دوم خردادِ آن سال به ما هدیه داد...آن روزِ بارانی... شهابی که جای خالی زندگیمان را پُر کرد....آن نقطه چین ها را پُر کرد...دادا شادی!!! تولدت مبارک عزیزترین برادرِ دنیایم... تولدت مبارک دایی شهابِ محبوبِ بندِ دلم! تولدت مبارک... مبین تو را آماده کرده بودم...که تولدت نیست...که می رویم و هدیه ها را دایی باز میکند و ما برایش دست میزنیم..که کیکِ تولد از آنِ تو نیست... . و جوابم فقط یک جمله بود... میدونم تولدِ داییِ! خودم میدونم! همکاری میکردی برای بستنِ کادوها...انتظار میکشیدی برای شروع ....و باز هم نشان دادی که برای من ...
5 خرداد 1393

طعمِ زندگی...

یا رحیم... روزهای اردی بهشتیمان گذشت... و توئه بالغ! چه عطری داری این روزها... نمیدانی محورِ زندگی مایی...و سعی در شیرین بود و خوب بودن میکنی... نمیدانی لبخندِ زندگی مایی ....و برای خنداندنمان تلاش میکنی... نمیدانی پسر...که جــــان می بخشی... هیجان می دهی...شور و نشاطی...انرژی بخشی... می دوی ..می پری...حرف می زنی...اظهار نظر می کنی...گاه چنان تخیلاتت را وارد میدان می کنی که شک می کنم به جاندار بودنِ چراغِ پارک! و گاه چنان واقعیت نگر می شوی...که حرف زدن از زبانِ مورچه ها مساوی است با مورچه ها که حرف نمیزنن گفتنت! سه ساله ی قشنگم...دنیای منی!!!   لاحول و لا قوه الا بالله... آنقدر ساده لحظه را شاد میکنی...کا...
4 خرداد 1393

موهای تو...

سبحان المبین.. عمرِ منست زلف تو.... دوشنبه دومین باری بود که رفتیم آرایشگاه...من و تو...بماند چه کردی! مهم نتیجه بود...که در دومرحله بدست آمد.... روز اول، منطق و جایزه و زبان خوش، کارساز نشد که نشد..... به ِپیشنهاد آقای آرایشگر نشاندیمت و 20 دقیقه گریه و مقاومتت رابه جان خریدیم...اما آن نشد که باید! و فردایش باز تکرار شد..با این تفاوت که کاملا برعکسِ روز اول بودی...خودت روی صندلی نشستی و تا آخرین مرحله که ماشین زدن بود به شدت همکاری کردی... چهره ی جدیدت را دوست دارم...پیشانیِ بلندت را که می بینم دلم هُــــری پایین می ریزد...این مبین جدید مرا به روزهای آتی می برد...روزهایی که تمـــام شوقِ فردایم است...روزهای مدرسه و بزرگ شدنت.....
1 خرداد 1393
1